بار دیگر

ساخت وبلاگ
تنها کسی که می‌توانم در خیالم او را محرم بدانم و با او درد دل کنم پسرم است. پسری که ندارم. ولی می‌دانم که اگر باشد و اگر بزرگ شود و اگر زنده بمانم و اگر بر خلاف اغلب مادر پسرها بتوانیم واقعا به هم نزدیک شویم روزی داستانم را برایش بازگو خواهم کرد بی آنکه از قضاوت بی‌رحمانه یا سرنگه‌دار نبودنش بهراسم. چه خیال شیرینی! من فرزندی ندارم اما زمانی که این خیالات دور و دراز با همه‌ی قوا به قلبم هجوم می‌آورند تازه می‌فهمم چرا بیشتر پدرمادرها موقع ازدواج یا مهاجرت فرزندانشان دچار سرخوردگی می‌شوند. آنها کسی را از دست می‌دهند که قرار بوده جای خالی کسی دیگر را برایشان پر کند: مادر/پدر/همسر/خواهر/برادر/ و برای مثل منی: «عزیزترین دوست»! و البته البته البته می‌دانم که رویایم هرگز محقق نخواهد شد. به فرض بچه‌دار شدن من مادر او هستم و وظایفی دارم که دوستی به سبک تعریف بالا در آن نمی‌گنجد. من حق ندارم بار تجریبات گذشته‌ام را بر دوش فرزندم بگذارم مگر اینکه به او درس زندگی دهد. هر قدر تلخ هر قدر ناامیدکننده، او هرگز دوستی که من از دست داده و در پی‌اش عزادارم نخواهد شد. الان که واقعیت ماننده آواری سهمگین بر سرم خراب شده می‌بینم چقدر خسته‌ام. از بی کسی. از استرس‌های مداوم. از نقش بازی کردن. از همیشه به دلخواه دیگران رفتار کردن. از دور انداختن رویاهام و از همه چیز و از همه چیز و از همه چیز. تنها دلخوشی‌ام بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 76 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:39

بدی قضیه آنجاست که گیر آدم‌های خوب افتاده‌ام. آدم‌های مغرور و متکبر و تنگ‌نظر را راحت می‌شود رها کرد. بی عذاب وجدان. بی خاطره‌ی خوش. (عجیب است که من با یکی از همین آدم‌های مغرور ِ متکبر ِ تنگ‌نظر دیر زمانی دوست بودم و کلی هم خاطره‌ی خوش دارم یعنی! ولی الان از آن فرد متنفرم. یعنی این‌جور آدم‌ها لای هزار تا خنده و خوشی هم پیچیده شوند باز ذات مارگونه‌شان روان آدم را نیش می‌زند. بگذریم. امروز روز آن عفریته خانم نیست). آدم‌های خوب را می‌گفتم که چقدر در مقابلشان دست بسته و بی‌چاره‌ای. که چقدر هر رویی که برمی‌گردانی و هر ابرویی که بالا می‌اندازی برای خودت زهر است و برای ایشان مایه‌ی اثبات کرامت. اما چه می‌شود کرد؟ مگر قانون دنیا الا جدایی و دوری است؟ الا دل کندن و دل بریدن است؟ و تو اینجا بازنده‌ی اصلی هستی. می‌رنجانی و از رنجاندن ِ این خوبان خودت بیشتر می‌رنجی اما این راهی است که باید بروی. این امتحان توست هر قدر سخت. هر قدر شکنجه‌وار... + نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:26  توسط سطرانه  |  بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 63 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:39

خب باید جشن بگیرم دیگر! بعد هفت سال بلاخره توانستم قالب ویرایش کنم! :دییک عکس جینگیل مامان گذاشتم پس زمینه و هدر را هم به رنگش کردم. حالا سعی می کنم ببینم باقی قسمت‌ها را هم می‌شود تغییر داد یا نه. ولی به نظرم نباید تغییرش داد چون سفید ساده خستگی چشم را کمتر می‌کند (حالا نه که پست‌های سطرانه هر کدام مثنوی هفتاد و دو من هستند :")  اسم مراسم امشب را گذاشتم جشن باران. چون بعد از سه ماه خشکسالی بی وفقه امروز دارد باران می‌بارد. ریز و بی وفقه. باشد که خشکسالی قلم مرا هم پایانی باشد. + نوشته شده در  سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۶ساعت 11:23  توسط سطرانه  |  بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 65 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:39

پیشانه: خب از آنجایی که نوشتن در اینجا مثل صحبت کردن در آینه است فلذا نیازی نیست که ترتیبی و آدابی بجویم و هرچقدر دلم خواست می‌توانم غیرمتعارف و بی تعارف بنویسم! :دیدرباره‌ی یک کتاب. درباره‌ی خاطرات و... درباره‌ی آرش سالاری. کتاب قصه‌ی سعید و مریم اولین رمان آرش سالاری‌ست (یادش بخیر. راستش را بخواهید منتظر چنین روزی بودم. اما منتظر همچه چیز ضعیف و بدرد نخوری؟ ابدا) که پیش از این دو مجموعه داستان کوتاه به نام نوزده و بیست و سه را منتشر کرده است.عنوان کتاب در اولین گام، و نیز توضیحات چاپ شده در پشت کتاب در قدم بعد، چنین می‌نمایانند که قرار است قصه‌ی یک ماجرای عاشقانه نقل شود. اما مشکل از آنجایی شروع می‌شود که اساسا قصه‌ای نیست که در کتاب نقل شود. (تو قصه گوی خوبی بودی جناب سالاری. هر چه فکر کردم متوجه نشدم چرا باید اولین رمانت این همه ضعیف و نخواستنی از آب در بیاید؟) طلیعه‌ی هر رمان مهم‌ترین بخش آنست. چه از نقطه‌ی اوج شروع شود چه از ابتدا. چه با معرفی شخصیت‌ها شکل بگیرد چه با روایت داستان. اما طلیعه‌ی مریم و سعید صرفا وارد شدن در هزار تویی‌ست که مانند کلاف سردرگمی در هم می‌پیچد و خواننده را در حیرانی ِ ناشی از گسستگی داستان تا آخر کتاب باقی می‌گذارد.  داستان قرار است که با محوریت دو شخصیت مریم و سعید باشد و یک شخصیت جانبی به نام ملکه، مادربزرگ سعید که رنگ و بوی سیاسی ماجراست. متاسفا بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 76 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:39

پیشانه اول: روزهای سختی را پشت سر می‌گذارم که برچسب ویژه‌اش تحبس‌الدعا بودن است. روزهایی که در آن می‌توانم از صبح روی مبل پشت اپن بنشینم و تا آخر شب به دیوار خالی روبرو زل بزنم و تیک تیک ساعت را بشمارم. بی آنکه بتوانم تصمیمی بگیرم یا حرکتی کنم. می‌دانم که این روزها می‌گذرند اما از اثرشان و از رنگی که بر روی زندگی‌ام می‌‌گذارند، می‌هراسم. خیلی زیاد... پیشانه‌ی دوم: هیچ‌وقت در چنین موقیعت‌هایی نمی‌نویسم. یعنی اساسا توانی ندارم برای نوشتن. اما الان که از دانشگاه برگشته‌ام با همان لباس بیرون بی هیچ هدف خاصی نشستم پشت لپ تاپ و بی آنکه لحظه‌ی فکر کنم اینجا را گشودم. پس چاره‌ای ندارم جز آنکه ادامه‌ی ماجرا را بنویسم. ادامه‌ی درباره‌ی مریم و سعید... (چه ترکیب بدترکیبی هم شد این ادامه و درباره :دی) در ادامه‌ی بررسی شخصیت‌های داستان، باید بگوییم که شخصیت‌های کمرنگ‌تر قصه‌ی مریم و سعید نیز به همان نسبت شخصیت‌های اصلی پردازشی ضعیف و سطحی دارند. گویی نویسنده صرفا به علت اجبار در شرح قصه به آنها پرداخته و هیچ وزنی برای حضورشان قائل نشده است. شخصیت‌های محمدرضا، علی و حسین دوستان سعید، شخصیت الهام همکار مریم و حتی شخصیت منیژه که گره‌ی قصه از مکالمات او آغاز می‌شود، همگی موید این مطلب هستند. یکی از مهم‌ترین وجوه ضعف این شخصیت‌ها یکنواخت بودن و یکدست بودن مکالمات آنهاست گویی مجموعه‌ی آنها شخصیت واحد بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 71 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:39